محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

گوشه ای برای تو...

محمد مهدی جونم اتاق فعلی داداش ایلیا شرایط اینکه پذیرای تو باشه رو نداشت اتاق ما هم که کوچیک بود برای هممون پس فعلا به پذیرایی نقل مکان کردیم تا انشاالله یک ماه دیگه بریم خونه ی خودمون اینم گوشه ای از خونه برای تو... ...
20 فروردين 1395

روزنگار

محمد مهدی جان مثل همه ی نوزادها تو روزهای اول بدنیا اومدنت اکثر ساعت های روز رو خواب بودی (البته حسابی شب بیداری) کم کم هوشیاریت بیشتر شده و ساعت های بیشتری بیداری (نوزدهم فروردین... آماده برای رفتن به خونه ی مامانی) سعی میکنی گردنت رو صاف نگهداری داداش ایلیا خیلی دوستت داره هربار که میاد کنارت دستت رو میگیره و میبوسه... البته بعضی موقع ها هم دلش میخواد تو رو با چیزای دیگه معاوضه کنه! مثلا یبار به دخدر عموم گفته بود که اگه یه هواپیمای واقعی براش بیارن که بتونه باهاش رانندگی کنه تو رو میده بهشون! در حال حاضر حموم رو خیلی دوست داری هربار که میریم خونه ی عزیز تو رو میبره حموم ...
20 فروردين 1395

یک ماهگی

محمد مهدی جونم خدا مهربونی کرد... تو رو سپرد دست خودم ... دستت رو گرفتم و فهمیدم عاشقت شدم! یک ماهگیت مبارک پسر کوچولوی من بخاطر اومدنت یک دنیا ممنون توام یک ماه شیرین گذشت   خدایا شکرت بخاطر بودن این فرشته ی کوچولو تو زندگیمون     ...
20 فروردين 1395

میگذرد...

محمد مهدی جونم اونقدر تند تند بزرگ میشی و تغییر میکنی که گاهی اعصابم از دست خودم خورد میشه و میگم چرا ساعت به ساعت ازت عکس نگرفتم!! این روزها خیلی زود میگذره ... شنبه چهاردهم فروردین بیست و پنج روزگی ترگل و ورگل تازه از حموم اومده... ...
16 فروردين 1395

داداشی

اینم یه عکس برادرانه و نوروزی همیشه کنار هم باشید و پشت و پناه هم... بیست و سه روزه گی محمد مهدی جون ...
16 فروردين 1395

سال نو مبارک

محمد مهدی جان اومدنت در آستانه ی سال نو اونقدر اتفاق مهمی بود که هر اتفاق دیگه ای رو تحت الشعاع قرار میداد واسه همین نوروز امسال متفاوت ترین نوروز زندگیم بود... با اینکه خبری از دید و بازدید های معمول نوروزی نبود اما یک عید قشنگ بود... همونطور که تو پست روزهای اول برات نوشتم تا شنبه بیست و نهم خونه ی عزیز بودیم شنبه شب سال نو بود و دلم میخواس اون شب رو خونه ی خودمون باشیم واسه همین از عزیز خواستم تا اجازه بده بریم خونمون و اونم به سختی قبول کرد وسایل سفره هفت سین رو بهمون داد یک قابلمه سبزی پلو با ماهی و ما ساعت هشت شب اومدیم خونمون شب سال نو... اولین شب ورود تو به خونمون... یک شب شاد و به یاد موندنی ...
16 فروردين 1395

روزهای اول

چهارشنبه (نوزدهم) صبح تولد - شب بستری بخش اطفال پنج شنبه (بیستم) بیمارستان امیرالمومنین- بخش اطفال جمعه(بیست و یکم) بیمارستان امیرالمومنین - بخش اطفال شنبه (بیست و دوم) صبح بیمارستان بخش اطفال شب خونه ی عزیز- محمد مهدی قشنگم بالاخره روز بیست و دوم اسفند ماه ساعت هفت بعد از ظهر با هم از بیمارستان اومدیم خونه بابایی عبدالله و عزیز و علی باباعلی و داداش ایلیا و من و تو وقتی رسیدیم دایی بهمنشون ... دایی منصور ... خاله منیره شون و مامانی شون واسه دیدنمون اومدن خونه ی عزیز یکشنبه (بیست و سوم) اولین روزی که تو توی خونه بودی اون روز نهار خاله منیژه شون مهمون خونه ی عزیز ...
13 فروردين 1395